senselessness Welcome to my house اندکی صبر سحر نزدیک است! حالا به چی نزدیک است به ماند تا بعدش که سحر اومد میگم. در سعادت ما سهیم می شوند، آن هنگام که گهگاه به این استنباط ساده می رسیم که هرکسی ابتدا و واقعا در پوست خاص خودش زنگی می کند، و اما نه در نظر دیگران، و اینکه طبق این امر وضعیت واقعی و شخصی ما، همانطور که از طریق سلامتی، شور و حرارت، توانایی ها، درآمد، زن، بچه، دوستان، مکان سکونت و غیره معین می شود،صدبار برای خوشبختی ما مهمتر است از آنچه برای دیگران مقبول است، تا خود را چنان بسازیم که مردم می خواهند. توهم متضاد، موجب بدختی است. تو هم با من نبودی،
کجایی که تنهایی و بی کسی با من آشنا کرده حس غمو ببین داغ دوری از آغوش تو به زانو در آورده احساسمو همه فکر و ذکرم شدیو هنوز داره آب میشه دلم پایه تو ببین قفل لب های من وا شده منو قصه گو کرده چشمای تو خیالم رو از عمق دلواپسی تا رویای بوسیدنت میبرم سکوت شب رو گریه پر میکنه شبایی که از خواب تو می پرم نشد قسمتم باشیو پیش تو به لبخند هرروزت عادت کنم منو محو چشمای مستت کنی تورو مثل کعبه عبادت کنم من این کنج زندون ماتم زده تو بیرون از اینجا تو رویای من من این گوشه جای تو غم می خورم تو بیرون از این میله ها جای من دارم تو هوای تو پر میزنم داری غصه هامو نفس می کشی بیادت رها میشم از این قفس تو از غصه من قفس میکشی از این شهر خاکستری دلخورم از این بغض پیچیده تو لحظه هام تو این روز های پر از بی کسی تو تنها تنها تو موندی برام نباید چشامون از عشق تر بشه به خشکی این شهر برمیخوره هنوزم یکی توی پس کوچه ها داره عاشقی ها رو سر میبره گروهی از جوجه تیغی ها در یک روز سرد زمستانی خیلی نزدیک هم جمع شدند تا به کمک گرمای تن همدیگر در برابر یخ زدن مصون بمانند. اما خیلی زود خارهای هم را احساس کردند، و باعث شد که دوباره از هم دور شوند. اکنون اگر نیاز به گرما آنها را باز به نزدیک هم می آورد، دوباره همان مشکل تکرار مشد، به طوری که میان این دو رنج، به این سو و آن سو می افتادند، تا بالاخره فاصله ی مناسبی را نسبت به هم یافتند که توانستند با آن بهترین حالت را حفظ کنند. به این ترتیب، نیاز گروهی وامی دارد تا آدمیان به خاطر خلا و یکنواختی احساسات درونی شان، به طرف هم بروند؛ ولی ویژگی های بسیار متعارض آنها و خطا های تحمل ناپذیرشان باز هم آنها را از یکدیگر جدا می کند. آن فاصله ی متوسطی که سرانجام بدست می آورند، و نوعی در کنار هم بودن که می تواند با آن اتفاق بیفتد، نزاکت و آداب ظریف است. توانا شدن در همین امر گرچه نیاز به گرم شدن متقابل را به گونه ای ناقص برآورده می کند، ولی به این ترتیب دیگر سوزش خارها احساس نمی شود.
سگ، به حق نماد وفاداری است، اما آیا تا به حال با خود فکر کرده اید که در میان گیاهان کدام گیاه باید وفاداری را اثبات کند؟ در میان گیاهان اما کاج باید چنین بوده باشد؛ زیرا تنها کاج است که با ما انتظار می کشد، چه در زمان بد، چه خوب، و وقتی مرحمت خورشـــید قطع می شود، مثل همه ی دیگر درخـــتان، گیــــاهان، حشرات و پرندگان، ما را ترک نمی گوید، تا دوباره بعدا باز گردد، یعنی در آن هنگام که آسمان باز هم به ما می خندد. زندگی من پس از این اندی سال خیلی چیز جالبی از آب در نیومده تو این زمونه همه سعی میکنند عقاید ماکیاولیستی خودشون رو داشته باشند و فقط رو زندگی خودشون برنامه ریزی کنند خوبه که آدما خودشون را دوست داشته باشند و واسه رسیدن به اهدافشون تلاش کنند اما دیگه این دوست داشتنه از حد خودش گذشته شده یه جور خودخواهی با دخترا که رابطه برقرار می کنی سعی می کنند فقط به یه نحوی از تو به خواسته های خودشون برسند و تو رو نه واسه خودت بلکه واسه اهدافشون میخوان. نمی دونم اشتباه منه که دخترا اینجورین یا اصلا نه من اشتباهم!؟ زندگی من و بودنم تو این زمونه شاید شبیه این حکایت از آرتور شپنهاور باشه که می گه: «مردی با بینش درست در میان فریبکاران مانند کسی است که ساعتش درست کار کند، در شهری که ساعت برجهایش همگی غلط میزان شده اند. او به تنهایی از زمان حقیقی آگاه است، ولی این چه کمکی به او می کند، همه دنیا طبق آن ساعت های شهر که غلط میزان شده اند، رفتار می کنند؛ حتی آنهایی که بدانند ساعت این مرد، تنها ساعتی است که زمان حقیقی را نشان می دهد.» الان داشتم تو بلاگ عشق و دوستی یه مطلبی رو میخوندم که عنوانش این بود یک داستان کوتاه فوق العاده ... میخوام یه نظری در مورد اون بدم: با همه ی این ها، اگر از بالا و از نظرگاهی مافوق به این حجم تباهی نگاه کنیم رنج بشری را در خور وی خواهیم یافت. اما این امر در مورد این حیوانات زبان بسته، که رنجشان توسط انسان به مقیاس وسیع افزون شده، که بیش از آنچه در سرنوشتشان مقدر شده رنج می کشند،صادق نیست. ناگزیر باید پرسید برای چه این همه درد و رنج،و چرا؟ هیچ چیز نمی تواند خواست و اراده را متوقف کند، زیرا اراده نمی تواند خود را انکار کرئه و به رستگاری و رهایی دست یابد. یگانه توضیح توجیح کننده ی رنج موجودات این است که: اراده و خواست زندگی که زمینه و خواستگاه تمامی جهان پدیدار هاست، ناگزیر از طریق به جان هم انداختن پدیدارها اشتیاق خود را ارضا می کند. اراده به وسیله طبقه بندی انواع پدیدار ها مقصود خود را دنبال می کند، هر پدیدار باید به بهای مرگ دیگری زیست کند. و در این میان، از بخت بد حیوان، استعداد و گنجایش وی برای تحمل رنج کمتر از انسان است، و در میان خود انسان ها باز افرادی خود را تواناتر و با استعدادتر در تحمل این رنج می بینند و پتک این رنج را بر سر من و تو فرود می آورند برای آنکه ما باید بهای زیستن آنهار بپردازیم و در نهایت پاسخ مسئله تقدر این بیچارگاهن در ذات تراژیک خود تقدیر نهفته است خیلی روز ها تو زندگیت تنهایی و خوشحالی که می تونی به زندگیت فکر کنی،فلسفه بخونی و فلسفه بافی کنی یا آخ! نه پلیر رو روشن کنی، گیتار بلوز جیمی هندریکس گوش بدی یا نه به اون صدای مخملی دیوید گیلمور گوش بدی در هر حال از تنها بودنت لذت رو می بری اما اندک دورانی هم هست که نه فکرت یاریت میکنه که فکر کنی نه فلسفه نه گیتار جیمی و حتی نه اون صدای فرا بشری دیوید بهت لذت تنها بودن رو میده تو این شرایط بی سر و ته، تنها چیزی که آرومت میکنه آرامش بودن با یک همدم خوبه با کسی که از دوستاشتن صادقانت رو بهش بگی صادقانه درکت کنه. با اینکه آدم زیاد احساسی نیستم اما خیلی اوقات یه کسی رو می خوام که باهاش عاشقانه بحرفم، مسخرست نه؟ واقعا پیدا کردن یه دوختر گوگولی و صادق و با محبت سخته نه؟با اینه همدم بهترین روزام فلسفه و موسیقی و گیتار زدن واسه دل خودم بوده اما الان بجایی رسیدم که فقط ... اره دیگه خلاصه هیچکسی خشنودی و خوشحالی مطلق رو لمس نکرده، اگه کرده بود، اون شادی دیوونش میکرد نه!؟ آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پیوندهای روزانه پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]()
![]() |
|||
![]() |